مشتبی حسینی

خوش اومدید



سلام

اینجارودوس ندارم

دارم میرم تو محیطه بلاگفا هرکی خواس بگه ادرسشو بدم

این وبم تاچن وقت دیگه حذف میشه



نوشته شده در جمعه 3 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:33 توسط مشتبی| |



چه لحظه دردآوريه،

اون لحظه که میپرسه: خوبی؟

بغض تو گلوت میپیچه ...

5 خط تایپ میكني، ولی به جای enter ...

همه رو پاک مي كني و مي نويسي: ...

خوبم مرسی تو خوبی؟

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:55 توسط مشتبی| |

 

 

دل درد گرفته ام از بـس فنـجان های قهوه را سر کـشـیده ام،
و تو . . .
ته هیـچـکدام نـبـودی . . .

 

 

نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت 18:15 توسط مشتبی| |

 

عشق را دنبال کردم،به خودارضائی رسیدم...

با صابون دردودل کردم...

با دستانم گریه...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,ساعت 16:6 توسط مشتبی| |



 

 

 

 

   چند وقتیست مسافرکشی میکنم از تنهایی...

 

   به خیابانها میروم و هررهگذری که میبینم با صدای بلند

 

  میگویم:

 

  خانه ی قلبم،دربست...

 

  خوب است اما...

 

  افسوس که همه مسافرند...

 

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت 21:45 توسط مشتبی| |

 

 

 

 

خدایا...

ایوب را زمین بیاور...

میخواهم از صبر برایش بگویم...

 

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:35 توسط مشتبی| |

 

دلم خیلی گرفته بود...

خواستم با دوستم دردودل کنم...

اول ازش پرسیدم سیگار داری...؟

گفت:آره،می خوای بکشی؟

گفتم نه...

تو بکش،طاقته حرفامو داشته باشی...

 

 

نوشته شده در دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط مشتبی| |

 

 

 

آه؛

 

گراهام...

 

کاش،

 

 اختراع نمی کردی تلفنی را که زنگ نمی زد...

 

 


نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:41 توسط مشتبی| |

 

مدتی است زیاد حرف می زنم... اما...<<حرفم>>را نمی زنم...

 

 

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 22:22 توسط مشتبی| |

 

همه ی نیمکت های پارک دونفرس...

بی خیال...

میرم رو چمنا میشینم...

 

 

نوشته شده در جمعه 13 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:0 توسط مشتبی| |

 

آهای آدمها...

جوابه دوست دارم...مرسی نیست...

 

 

نوشته شده در جمعه 13 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:45 توسط مشتبی| |

 

 

من، تو، ما!

یادت هست؟...

حالا تمام شد!

تو، او، شما!

من هم به سلامت





 

نوشته شده در شنبه 7 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:21 توسط مشتبی| |

 

 

 

پـسركــ دل شكسـتـه كنــار پـنجـره سـیگـار میكشیـد

 
 

پـسـركـ خسته بود 

 
 

آنقدر كه یادش رفــت

 
 

بعد از آخـــ ــرین پـكــ ــــ 

.

.

.

 

سـیـگـار را بـه پایین پـرت كند نـه خودش را

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:18 توسط مشتبی| |



میگن تو بهشت داری مخ میزنی , گشت ارشاد میزنه پشتت میگه اونورخیابونیه که بهتربودخاک برسرت , بیا این شماره اونه من برات زدم اینو ول کن!


نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:26 توسط مشتبی| |

 

   آهای عکاس...توهم دل خجسته ای داریها...

   کجای زندگیه من خندیدن دارد؟...

   نشانم بده...

   یک لبخندش هم ارزانیه تو...

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 11:30 توسط مشتبی| |

خدایا من خودم برات یه جعبه سیب می خرم : دیگه زشته ، بسه دیگه ،

روی همدیگرو ببوسید تموم شه . دهنمون سرویس شد به خدا!!!

نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:34 توسط مشتبی| |

 

قرارمان...

همان جای همیشگی

فقط این بار

تو هم بیا...!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 23:36 توسط مشتبی| |


حس اون سیگار بدبخت رو دارم که همه جا حرف از ترک کردنشه....!!!!


نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 3:39 توسط مشتبی| |

 


ثبت احوال در شناسنامه ام ؛
همه چيز را ثبت كرده ...
جز احوالم ... !!!



 

نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 3:27 توسط مشتبی| |



ای کسانی که ایمان آوردید، جدی جدی ایمان آوردید؟ دیگه آیه نازل نکنیم؟ ردیفه؟


نوشته شده در سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,ساعت 18:36 توسط مشتبی| |

 

   خدایا...دریایت ردپای عشقم را از ساحلش پاک کرد...

   یا عشقم رابیاور...

  یا دریایت را آتش می زنم؟...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت 22:14 توسط مشتبی| |

 



پرسيد : چند سال داری؟
گفتم : روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم،

 

 کودکی چند ساله‌ام...!!!

 

 

 

نوشته شده در شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت 20:30 توسط مشتبی| |



خیلی وقتا بهم گفتن چرا میخندی بگو ما هم بخندیم ...

اما هرگز نگفتن چرا غصه میخوری بگو ما هم بخوریم ....



نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت 15:33 توسط مشتبی| |

  

   حساب کردم که می گویم...

   لحظه ی مرگم هم به بالینم بیایی...

   دو بار آمدن هایت از یک رفتن کم می شود...

   و یک آمدن می ماند...

   ریاضیات گاهی چقدر شیرین می شود...

نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت 18:9 توسط مشتبی| |


 

وَقتے اُفتادَمـــــــ زَمینـــ تو بُلَند بُلَند مےخَندیدے...

 

 

 

و مَنــــــ.....

 

 

 

تَمامـــِ حَواسَمــــ بہ اَطرافــ بود کِہ کَسے عاشِقــــــِ خَنده هآتــــ نَشہ

 

نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت 3:50 توسط مشتبی| |


آدمایی که سا کت سوار تاکسی میشن تا مقصد از پنجره بیرون رو نگاه می کنن، آخرشم، بدون هیچ حرفی، کرایه رو میدن و میرن آدمای خسته و دلتنگی هستن سر به سرشون نذارین...


نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 23:39 توسط مشتبی| |

   خدایا...

   بیا قدم بزنیم...

   سیگار از من ؛

   باران از تو.

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 22:28 توسط مشتبی| |

از برادرانه یوسف پرسیدند:

وقتی یوسف را درچاه انداختید چه گفت؟

گفتند:

شلپ

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 21:0 توسط مشتبی| |

 

 

خطرناک ترین جای دنیا میدونی کجاست؟

مستراحی که سنگش خیلی دور از در است و درش هم قفل نمی‌شود …

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 1:28 توسط مشتبی| |

 

             هیچکس همراه نیست...تنهای اول

 

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 23:49 توسط مشتبی| |


کـــودک بازیگـــوش خیـــالت ...

دوبـــاره تـــوپ یـــادت را در حیـــاط خـــاطر من انداخـــت ...

خاطـــرت را برداشتــــه و در بــــه رویـــت بـــاز کـــردم ...

خواستـــم  دادی ... فریـــادی ...اعتـــراضی ...!

تا دیـــگر ایـــن چنیـــن جســـورانه آرامشـــم را برهــم نزنـــی ...

امـــا با دیــدن لبخنــد شیرینـــت و نگـــاه شیطــنت آمـــیزت ...

با لبخنـــدی خیــــالت را پـــس دادم ...

جالـــب بـــود !!
درب خاطـــراتم را کـــه می بســـتم بـــا خـــود زمزمــــه میکــــردم ...

مــــی شود ایــــن تـــوپ دوبـــاره در حیـــاط ایـــن خانـــه بیفـــتد ؟!!!

 
 
 

 

نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 22:35 توسط مشتبی| |

 

راننده تاكسي اسكناس رو گرفت و پرسيد:

يك نفري؟

مكث كردمو گفتم خيلي وقته. . .

 

 

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 22:28 توسط مشتبی| |

 

 

دیگر نمی گویم گشتم نبود نگردید نیست،بگذار صادقانه بگویم:

گشتم،اتفاقا بود،فقط ماله من نبود...بگذار دیگری بگردد،شاید ماله او باشد...

 

 

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 15:9 توسط مشتبی| |

 

هرروزتکراریست

صبح هم ماجرایه ساده ایست

گنجشک ها الکی شلوغش می کنند...

 

نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 1:23 توسط مشتبی| |

 

 

گاهی دلم میخواد وقتی بغض میکنم

 

خدا از آسمان به زمین بیاد اشک هامو پاک کنه دستمو بگیره

بگه : اینجا آدما اذیتت میکنن ؟!

بــیـــا بــــــریــــــــم

 


  

نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت 13:52 توسط مشتبی| |

 

به یک عدد ” Shift ” جهت همکاری با ” Delete ” برای پاک کردن کمی خاطره نیازمندیم…!

 

نوشته شده در سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:,ساعت 2:7 توسط مشتبی| |

 

تـنت که پـیشِ من باشد و دلـت در آغوشِ دیگـری

هزار خطبه ام کـه بخوانند باز هـم هرزگیستـــ !

 

نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:41 توسط مشتبی| |

 

انقدتو این وبلاگا ازسنگدلی و شکست عشقی خوندم که داره کم کم باورم میشه یکی منو ول کرده رفته...

 

نوشته شده در جمعه 4 فروردين 1391برچسب:,ساعت 22:58 توسط مشتبی| |

 

همه منوبه خنده های بلند می شناسند....این بالشه بیچاره به گریه های بی صدا

 

نوشته شده در جمعه 4 فروردين 1391برچسب:,ساعت 17:44 توسط مشتبی| |

وقتی بالا میروم ، بزرگترین گره ی زندگیم ، گره ی بندهدفونم میشود...

 

نوشته شده در جمعه 4 فروردين 1391برچسب:,ساعت 17:11 توسط مشتبی| |

 

 

سه سال پیش که پشت کنکور بودم شیطنت تو رو میزکتابخونه خیلی بهم انرژی دادواسه خوندنو قبول شدن...............نوشته بودی:

((  تو میتوانی ، باور نداری؟...  پس کمی بیندیش...  ))

 

نوشته شده در جمعه 4 فروردين 1391برچسب:,ساعت 4:36 توسط مشتبی| |

یه جاخوندم یکی از عذابای اون دنیا اینه که روزقیامت اونیکه شدی اونی روکه

میتونستی بشی رو میبینه...

نوشته شده در پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:19 توسط مشتبی| |

 

تاحالابه این فکر کردیدکه اگه وقتی بچه بودیم شخصیت

 

 

الانمونومیدیدیم ازش راضی بودیم یانه؟....

 

 

نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:12 توسط مشتبی| |


:قالبساز: :بهاربیست:

 دانلود آهنگ - قیمت خودرو - قالب وبلاگ